ای آشنا، غریب، مسافر، که مثل پاییزی!
در این غروب غرق شقایق، تو اشک میریزی!
بر شانهات نشسته پرستوی عاشقت، زیرا
در هر نفس که میکشی از عطر کوچ لبریزی!
در روح من که تشنهی طعم زلال عشقت شد
تو چشمه چشمه آیهی اعجاز برمیانگیزی!
انگار موج و حادثه، دریا و آسمانی تا
هر لحظه در تمام خودت سرفراز برخیزی!
عاشقترین نسیم وزیده، شبیه یک یک آهنگ
سیال و شادمانه و رویایی و غمانگیزی!
از شاخه شاخههای درخت بلند تنهایی
باید دخیل غربت پاییز را بیاویزی!
صحن غروب باغ پر از برگهای نارنجیست
یعنی اگرچه غرق شقایق، ولی تو پاییزی!
شبنم حکیم هاشمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 20 اردیبهشت 1402 23:05
.مانا باشید و شاعر