شنیدم شعر میگویی در این شبهای بارانی
تو از کی این همه شاعر شدی، حالا چه میدانی؟
چه میدانی تو از رسم عجیب زندگی، زیبا
و از آیین احساس و غم یک عشق پنهانی!
شنیدم حرف دیشب بود؛ تو و جشن و دل و پاییز
نبودی خوب من اهل ضیافتهای عرفانی!
به یادت هست چشمانم پر از شوق شکفتن بود؟
به تو گفتم بیا سمت غزل با من به مهمانی!
ولی آن شب تو خندیدی و گفتی عشق بیهودهست
و حالا شاعری، مثل رفیق ماه میمانی!
بگو آخر چه چیزی در درونت اتفاق افتاد
که اینگونه دگرگون شد وجودت لحظهای آنی!
ببین من از صمیم قلب به تو تبریک میگویم
شکوه این تولد را در این شبهای بارانی!
شبنم حکیم هاشمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 21 تیر 1402 10:04
سلام ودرود