بمیرم طفل ِجان بر کف، بمیرم نوگلِ زهرا
شنیدم دست و پا بسته، بَرَندَت در رهِ صحرا
بمیرم نورِ چشمانم یتیم ِ زار و دل خسته
سه ساله دخترِ بابا زبان و دست و پا بسته
اسیرِ شامی و امشب، دلت بابا طلب کرده
تنت رنجور و بیمار و دلت از سوز تب کرده
یزیدِ پَست و بی وجدان کشاندت سوی ویرانه
خرابه بایَدَت اکنون به جای مأمن و خانه
به جانت می خَری طعن و زبانِ تندِ سیلی را
تحمّل کرده ای رنج و فقیری و اسیری را
تمامِ کودکان شادان به خانه عازمند اکنون
تویی درکنجِ ویرانه گرسنه، بی پدر، محزون
چنان جانانه می خواهی حضور و دیدنِ بابا
که او سر بسته می آید، تمامِ دشت و صحرا را
سرِ باباست این، دختر، سری بی پیکر و خونی
ز قصرِ شام می آید ز بزمِ شخصِ مجنونی
یزید و اِبن مرجانه، عمر با خولیِ ملعون
شدند همدست تا بابا بغلتد بر زمین در خون
رقیّه جسم رنجورت توانش طاق و بی تاب است
لالا لالا بخواب امشب، حسین آمد دَمِ خواب است
شاعر: آمنه نقدی پور
از کتاب معراج خون
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 06 امرداد 1402 06:03
.مانا باشید و شاعر