تاریخ چو کتاب است زیباست
پند هایی که در آن هست زیباست
چشم و گوشت ده به قعر این پندهایی
که رفته عمر ها و که گرفته چه جانهایی
عیسی و کسی به راه برفتند
در راه همی گرسنه گشتند
پس او را بگفت نانی بستان
من هم یه نمازی بهر ایمان
همراه که خرید سه قرصی از نان
یکی را بخورد و زد بر جان
موسی که شصتش باخبر شد
بگفت آنیکی کو نامسلمان
بدو گفت بحر حیله دیگری نیست
که گفته؟قرص نان سومی نیست
راه که دوباره سر گرفتند
جان آهویی در راه گرفتند
ذبح کرده و میل جان کردند
آهو را دوباره زنده کردند
بر سوال خویش پا فشار شد
نان سومی بگو کجا شد
ان مرد ز ترس رسوایی
منکر قرص نان همی شد
بر راه دوباره سر گرفتند
از دلان هم کینه گرفتند
به دهی در مسیر رسیدند
به سه خشت طلا و زر رسیدند
موسی که بگفت بهر دانش
در فکر سومی نمانش
سومی برای دزد نان است
ای کس که یه لحظه کشته ای مست
دروغ خود را فاش کردی
به دوستی همچو موسی ظلم کردی
موسی که خود ز او جدا کرد
هم طلا و دوست خود رها کرد
همسفر که در فکر فرو بود
سه اسب سواره ظالمی بود
چون همسفر موسی بکشتند
طلاها را از آن خود بداشتند
بر جان که سه تن خسته گشتند
در راه همی گرسنه گشتند
هر سه تن قرار گذاشتند
یکی نان بخرد بهر سیری
پس برفت و راه سرازیری
ان دو کس بمانند مثل شیری
نان را که از آن خود همی کرد
طمع در وجودش رخنه ای کرد
چرا سه خشت ازآن من نباشد
یکی باشد هر سه تا نباشد
سپس نان ها را به زهری آلوده کرد
در وجودش که چه فکر آسوده کرد
آن دو هم بین خودشان با هم ،
تصمیم بر کشتن شخص سوم کرد
این گونه که سه خشت طلا بر زر
چهار طمع کار را به هلاکت کرد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 25 خرداد 1402 22:20