از وقت ناهار زمان که در رفت
دل کمی ضعف یا که غش رفت
به رستوران رسید و اِستُپ ی کرد
از بوی خوشی که گیج و منگ رفت
از مستی عطر و بوی آن سلف
از نوع مکان که عقل به خواب رفت
دست به سینه منتظر،نگاه به سالن
انتظار کشید و صبر هدر رفت
هرکس که بیامد دست پر بود
نگاهش چون به آنان حرص در رفت
اعصاب که به انتظار تمام شد
پرسید که گارسنش به مرگ رفت
از جمع که یکی بلند جواب داد
عاشق شده ای عقلت کجا رفت
زین کدام جهان فرود نشستی
کلام حق بگو انصاف کجا رفت
از جواب او که حق به جا بود
هیچ نماند و آبرو به باد رفت
بین زندگی یا که آن سلف
یک شباهت،که زمان هدر رفت
آنقدر مست تفاوت ها که هستیم
داشته هامان هرچه بود همه به باد رفت
این بود زندگی آن سلف پر بار
هرچه خواستی بر نداشتی،آن هم هدر رفت
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 16 شهریور 1402 12:09
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
سامان نظری 18 شهریور 1402 18:17
سلام جانم مرسی از وقت با ارزشتون
قاسم لبیکی 20 شهریور 1402 20:21
درود فراوان
بسیار عالی
سپاس