......من مانده ام......
من آن روز فهمیدم
که دنیا جای ماندن نیست
که با دو چشم خویش دیدم
که بابا پایی برای کفش ندارد
و توانی برای راه رفتن
و مادر دستی برای آبرو
و حرفی برای گفتگو
و خواهر درمانی برای درد
دردی که شیره جانش را خورده
و برادر آرامشی برای ماندن
که رفتن را بر ماندن ترجیح میدهد
و چه نفرین شده است خاک
خاک سردی که آغوش برایمان گشوده
و
همه خوبی ها را در خود پنهان میکند
مثل پدر
همه زیبایی ها را در دل خود جای میدهد
متل مادر
همه عشق ها را در خود حل میکند
مثل خواهر
همه آرامش ها را با خود میبرد
مثل برادر
همه زیبایی ها را با خود میبرد
و من مانده ام چرا مانده ام
و من مانده ام چرا مانده ام
سیاوش دریابار بیست و پنجم آذر چهارصد و دو
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 25 آذر 1402 10:46
درود و سلام موفق و مانا باشید
محمود فتحی 25 آذر 1402 12:38
سلام دوست گرامی دنیا همین است انسان ها
زمانی که درحیات هستنند ازهم یادی نمی کنند
خوداین مسله مصیبت است اما کسی بیدارنیست
در ود بشماکه همه رابرشمردید ممنون گرامی