کنار من بیا بنشین که فرصت نیست؛می دانی
نمی آید کسی در چشمم ای معشوق تهرانی
من از روزی که دلبستم به چشمانت قسم دیدم
که چشمان تو می افتد به هر زن باز پنهانی
به دریا می زنم دل را که شاید مرهمی باشد
بر این آشفته بازار و دل غمگین بارانی
من از اول به خاک خلقتم عشق و جنون دیدم
مرا می ساختند ای کاش،از گچ یا که سیمانی
خودت را جای من بگذار و بعدا هی قضاوت کن
که یک دختر ندارد دور از عشقش هیچ سامانی
بگو شاعر شوم خوب است یا یک فرد معمولی؟
چه باشم تا مرا در کنج قلب خویش بنشانی؟!
درون یک قفس حتی کنارت حاضرم باشم
چه می فهمی تو از عشق و دل تنگ یک افغانی
به هرکس دل ببندم بعداز این هم،خوب می دانم
که جز اندوه و دل کندن ندارد عشق؛ پایانی...!
(تأثیر از یکی از اشعار استاد نظری)
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 13 آبان 1402 11:44
!درود
معصومه جمالی 13 آبان 1402 17:31
درود خداوند بر شما
معصومه جمالی 14 آبان 1402 17:53
درود بر شما، متشکر و سپاسگزارم