از لحظه ی هبوط که رضوان فروختم
دل را زمین زدم به غم آسان فروختم
صنعانیم پس از همه ی عمر طاعتم
دین را به یک تبسم شیطان فروختم
بازار،لحظه لحظه به نسیان چه گرم شد!
انسان خویش را به چه ارزان فروختم؟
از چاه کینه های برادر در آمدم
خود را به چال هرزه نگاهان فروختم
افسوس در ترنج تمرد رها شدم
حسنی جریحه دار به ایمان فروختم!
محمد حسن حسن شاهی
۱۴۰۲.۵.۱۹
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 10
امیر عاجلو 13 آبان 1402 21:15
.مانا باشید و شاعر
محمد حسن حسن شاهی 15 آبان 1402 16:54
ممنونم از لطفتون ????????
حفیظ (بستا) پور حفیظ 13 آبان 1402 22:52
درود جناب حسن شاهی بسیار زیبا بود
محمد حسن حسن شاهی 15 آبان 1402 16:55
سپاس از لطف بی کران شما ????????
فاطمه مهری 14 آبان 1402 23:04
درود بر شما، مانا باشید و شاعر
محمد حسن حسن شاهی 15 آبان 1402 16:55
سپاسگزارم ????
سروش اسکندری 15 آبان 1402 08:55
درود بر شما جناب حسن شاهی عالی سرودید
محمد حسن حسن شاهی 15 آبان 1402 16:56
درود بر شما سپاسگزارم ????????
سیاوش دریابار 15 آبان 1402 12:58
....یه قل دو قل.....
کاش پیرمرد قبیله
سنگهای ریزش را
می کاشت
باران که که می امد
درخت کوه سبز می شد
وقتی میوه اش می چید
سنگ ریزه
برداشت می کرد
سلام
روز شما بخیر
مهمان دفتر شعر شما بودم
شیوا روان و با نشاط سروده اید
قلبا ارزوی توفیق روز افزون برایتان دارم
مانا باشید
محمد حسن حسن شاهی 15 آبان 1402 16:56
سلام و ارادت ممنونم از لطف بیکران شما ????????