قرق شکست خزان را ولی بهار نشد
همیشه زرد عجب اینکه روزگار نشد
من آن درخت غریبم که خون دل می خورد
میان باغ ولی دانه ی انار نشد
فرشته ای که پس از سالها عبادت محض
به جرم کبر فنا گشت و رستگار نشد
به بند کهنه ی چشمی دلم به چاه افتاد
که جز حصار زلیخا دلم دچار نشد
بلند می شود از سینه ی غزل آهی
عجب که قصه ی آهم ادامه دار نشد
محمد حسن حسن شاهی
۱۴۰۲.۲.۳
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 30 آبان 1402 11:22
درود بر شما