گُلِ خنده بر لب نشاندم ولی
همیشه غمی در دلم داشتم
نقابی زِ لبخند من می زدم
گُلِ غم برای خودم کاشتم
لبم چون بهاری که بَس زنده بود
سخن از درخت و بَر و بار داشت
درونم زمستانِ تاریک و سرد
شبیه کویری که بَس خار داشت
شبیه همان ماهِ غم خواره ام
چو غم خورد از غم تنش آب شد
نَزار و کُتَل رفت و چون بازگشت
مقامش زِ غم این چنین ناب شد
غمی که به یاقوتِ قلبم نشست
عیاری برای وجودم شده ست
چو گنجی درون نهانِ من است
همه هستی و دار و بودم شده ست
مَحَک زد بر این سنگِ غمگینِ سُرخ
چنین فاش شد قیمتِ چنته ام
چو مشتی که چون باز شد ، فاش شد
هر آنچه نهان بود در پنجه ام
غمی که درون وجود من است
چو مُرداب سنگین و خاموش بود
چو آتش که در زیر خاکستر ست
خموش است امّا پُر از جوش بود
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 07 دی 1402 16:39
درود بر شما