گمانم شعر میفهمد فقط غمهایِ این دل را
که در خون میکشد آخر غمِ تو پایِ این دل را
درونِ عشقِ بی حاصل و دریایِ غمت غرقم
نمی دانم چرا نشنیدهای آوای این دل را
نه آنقدرمکهبا هجرت دهم قلبِخودم را وقف
نه آنقدری که خاموشی دهم دردای این دل را
کمی عاقل تر از آنم که تسلیمِ دلم گردم
کمی عاشق تر از آنکه نبینم جایِ این دل را
نمیآرد دلم در این غمِ هنگفتِ تو طاقت
گمانم میخوری حالا تو هم حلوایِ این دل را
_فرخ_
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 11 فروردین 1403 14:11
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید