عجب سمجی بود ها...
از همون اول که از ماشین پیاده شدم دنبالم بود!
دیگه داشتم از نگاه های رهگذرها خجالت می کشیدم، اما به روی خودم نیاوردم،نفس عمیقی کشیدم و به راه خودم ادامه دادم.
اما دست بردار نبود،ساکت نمی شد که...
واقعا کلافه شده بودم، با عصبانیت برگشتم که...
وقتی دیدمش دلم بحالش سوخت...
یتیمی و رنگ پریدگی حتی از زیر موهای تنش مشخص بود...
دست کردم توو کیفم، فقط یه کیک نیم خورده بود،انداختم سمتش...
گربه ی بیچاره نفهمید چطوری بخورش...!
نظر 2
حسین حاجی آقا 27 اسفند 1395 18:06
طنز گل اقایی خوبی است
محمد مولوی 28 اردیبهشت 1403 02:36