آن لحظه ای که ...؟
آن لحظه ای که دیدمت آوراشد ارکان من
باقوس ابرو ناز چشم آتش زدی برجان من
دل اختیار از تن گرفت افتاد رعشه دست وپا
مانند اعدامی ، که در اجرای حکم افتد سخن
اماگناه من نبودعقل سلیم از سرپرید
باغمزه و ناز و ادا کندی ز بن بنیان من
چون شاپرک بی اختیارافتان خیزان دور تو
چرخیدم اما غافل از آتش تویی من پیرهن
درشاه بیت هر غزل چون رخ نمایان می کنی
بارقص نرم واژه ها دل می سپارم بر تومن
الماسگون درتابشی بر سینه ی صرافها
یعنی به هرسوبنگری توچون دلاری ، من تومن
مجنون منم لیلا تو یی فرهاد من شیرین تویی
درحسرت آغوش هم میمیریم از رسوا شدن
تدبیر ناپاکان دهر انگیزگاه فتنه هاست
باید بفهمی زان سبب تقدیرمان شد ؟ ع تو ع
پیرنظر "سلیم"
خراداد.... ۹۹
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 07 شهریور 1401 16:51
لطیف و دلنشین
محمد مولوی 08 شهریور 1401 23:35