زده ام فال که بر کام شکر می بارد و دوباره به دلم شوق دگر می بارد
خواجه فرمود که گمگشته به کنعان آید و شب تار مرا باز سحر می بارد
زده ام فال ولی دست ودلم می لرزد گرچه تردید ندارم که خبر می بارد
سالها می گذرد کاش شتابان آیی سیل خون است که از دیده ی تر می بارد
سنگری باز نشسته ست به امید کسی و زپوتین تو آهنگ خطر می بارد
کلبه احزان شده از هجرت بی پایانت و حضورت همه جا زیرو زبر می بارد
کوچه را با مژه جارو زده ام اما حیف بر دل خسته ی من باز شرر می بارد
آمدی عطر توپیچید و همه فهمیدند از نگاه تو دگر باره سفر می بارد
دیده ام بر رخ تابوت غریبانه گریست گرچه تابوت تو را دّر و گوهر می بارد
آسمان باز سیه پوش غمی سنگین است و زمین را غم و اندوه به سر می بارد
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 3 از 5
نظر 3
حمیدرضا عبدلی 25 اسفند 1394 22:27
با سلام جناب برخورداری بسیار خوب سروده اید موفق باشید
علیرضا خسروی 27 اسفند 1394 19:35
صالح نمازی 09 فروردین 1395 00:37
سلام احسنت شاعر بزرگوار
دعوتید به کانال اشعار مولانا در تلگرام قدمتان برچشم
shere_molavi@