با تب فاصله ها چهره برافروخته ای
شمع جان را به هواداری دل سوخته ای
عرق از شرم به پیشانی راه آمده است
بس که اندوه خوران دیده بر او دوخته ای
محتکر خوانده تو را سینه و این نیست عجب
زان همه آه جگر سوز که اندوخته ای
ای که مجنون بیابانی وگه کوهکنی
آخر این رسم وفا را زکه آموخته ای
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
ابوالحسن انصاری (الف. رها) 27 آبان 1395 14:24
درود بر شما
مرتضی برخورداری 29 آبان 1395 07:47
ممنون از لطف استاد