عید آمد و مسرور ترین شعر جهانم
چون آب روان از سر فواره جهانم
تا پرکشم از مستیِ مستانهی این عید
سرسبزترین سبزهی شاداب زمانم
آن قطرهی باران زلالم که معلّق
در تابش خورشید کنون رنگِ کمانم
آمیخته ی شادی و بهت و غم و تردید
آن ثانیه ی لحظه ی تحویل همانم
یک سال گذشت آمده یک سال دگر باز
در حسرت و امّید کنون پیر و جوانم
چون می گذرد نیک و بد گردش ایام
بد عهدیت ای دوست ندانم که ندانم
در موسم ابر و چمن و موقع بلبل
جانا من از این فاصله ها دل نگرانم
حالا که دم از ریختن و خانه تکانی است
از کینه و نفرت بتَکان روح و روانم
حوِّل به نگاهی دل عشاق جهان را
تا بار دگر زمزمه ی عشق بخوانم
بر احسن احوال بگردان شب هجران
تا صبح تر از صبح دل انگیز بمانم
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5