کلافه گشت و دوباره به آب و تاب افتاد
و چند قطره ی اشکی که رویِ قاب افتاد
دلش شبیه قدم هایِ شعر، می رقصید
والتهابِ نگاهش، بر آفتاب افتاد
دِرَنگ کرد و نکرد آن چنان که وِلوله ای
به جانِ خسته ی این بیت های ناب افتاد
شبی پرید و از این جا به آسمان ها رفت
و پلک های نجیبش که با شتاب، افتاد
چکید رویِ غزل از نگاه شب، اشکی
و اضطراب و تنِش هم به جان خواب افتاد
میان آینه، لختی دوید و بعد از آن
به یادِ خاطره ای تلخ، با طناب افتاد
دوباره قصه ی رفتن، دوباره لرزش اشک
ز چشمِ شاعر بیچاره، بی نقاب افتاد
امیروحیدی
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
محمد جوکار 25 امرداد 1395 00:50
درودت باد جناب وحیدی عزیز
و آفرین بر رقص قلم شیوایتان
خرسندم که میهمان احساس نابتان شده ام .
پاینده مانید به مهر
حمیدرضا عبدلی 25 امرداد 1395 20:55
با سلام جناب وحیدی بسیار عالی موفق باشید