غروب... ساعت شش، انتظارِ دلتنگی
نشسته بود زنی از تبارِ دلتنگی
دلش دَوام نیاورد آسمان باشد
و رفت با غزلی از غُبارِ دلتنگی
ببین که فرصت مُردن نداشت حتی زن!
میانِ ثانیه ها و مزارِ دلتنگی
دلش نخواست بگوید: که دوستت دارم
اگرچه بود زبانش، دچارِ دلتنگی
نگاه کرد به مرد و تنش که عریان بود
شکُفت خاطره ها در بهارِ دلتنگی
و مرد خواست بگوید که ناگهان برخاست
لَبالَب از هیجان و فِشارِ دلتنگی
سکوت بود و صدایی به گوش می آمد
صدای هِق هِق مردی، کنارِ دلتنگی
امیروحیدی
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5
نظر 2
حمیدرضا عبدلی 28 امرداد 1395 14:49
با سلام جناب وحیدی بسیار عالی
محمدرضا جعفری 02 شهریور 1395 22:18
درود بر شاعر خوب و مهربان.............موفق باشید ان شاالله تعالی ..