کجایِ مصرع آخِر، نوشت باران را ؟!!
غروب زخمی شهر و سکوت آبان را
نگاه کرد خودش را درون آینه باز
دوباره بست کمی چشم های حیران را
بلند شد... همه جا را نگاه کرد و نشست
کِشید روی سرش، دست های بی جان را
وزید بوی تنش، روی پرده ها انگار!!
گرفت بغض غریبی، گلوی گلدان را
و باز می زنی از شعرهای من بیرون
برای آنکه نخوانی، غم زمستان را...
هوا، هوایِ تو بود و غزل بهانه ی من
کمی قَلَم زدم این پلک های لرزان را
امیروحیدی
تعداد آرا : 0 | مجموع امتیاز : 0 از 5