«گل ... نشد» در قالب دوگانی
داشت بازی، تیم ملّی، دیشب و
میشدم از بازیاش گرم تب و
حالتم پر بود از بیم و امید
مثل پنکه، پلکهایم میپرید
خوب یادم نیست با مالدیو بود
یا که با برزیل مثل دیو بود
یا که با تیمی دگر، شاید غنا
یا کره یا سوریه یا زامبیا
خوب یادم نیست نام کشورش
داشتم قبلاً گمانم از بَرَش
بگذریم؛ امّا کمی پر حال بود
بازی پر جذبهی فوتبال بود
فوتبالی بود خیلی دیدنی
خاطراتش شد برایم چیدنی
من پر از تشویش و تشویقی عجیب
میشمردم لحظهها را بیشکیب
حالتم جدّیّ و حتّی بیقرار
یا که شاید تا حدودی خندهدار
چند کیلو تخمه با ما، یار بود
گرمیِ دیدارِ آن دیدار بود
یک به یک، هم تخمه و هم پوستش
میگرفت از نقشِ قالی، دوستش
فرش، قبلاً نقشی از گل داشت و
پوست های تخمه بعدش کاشت و
داد زد خانم: چه شد گلهای فرش؟
«گل» شنیدم. رفت فریادم به عرش
داد کردم: «گل»؛ ولی آفساید بود
صحبتِ خانم، ولی از تاید بود
باز چندین بار گفتم: «گل ... نشد»
همچنان تیم مقابل، شل نشد
تا که آخر، گل، بله گل، گل زدند
چشمها دروازه شان را زُل زدند
گل ولی گل بر خودی، انگار بود
شادی ما بیخودی، انگار بود
خواستم یک دادِ محکم سردهم
دادی از اعماقِ آن غم سردهم
عقل آمد ناگهان هشدار داد
کارت زردش را به من اخطار داد
عقل آمد. گفت: ما کم طاقتایم
عامل تبعیض و اهل بدعتایم
گفت: این فوتبالیان، گل میشوند
خارج از حدّ تحمّل میشوند
شاید این بهتر که آنها باختند
نامشان از صدر، زیر انداختند
چون که این بازیکنِ فوتبالتان
خوب میبلعد ز بیت المالتان
مال آنها مال مردم نیز هست
گوشِتان بر این تذکّر، تیز هست؟
مرد بازی، گر شود اسطورهای
عقل را باید بسوزد کورهای
آن نویسنده، معلم، کارمند
یک هزارم هم نمیگیرد. نخند
پشت ویترین، خاک مینوشد کتاب
نوشِ بازیکن، فراتر از حساب
این، عدالت نیست. این، خیلی بد است
با گُلش گویا که گولمان زَدَه ست
میشود اسطوره، مردم کم سواد
میدهد فرهنگ مردم را به باد
میشود الگو؛ ولی بیاعتبار
میشود تقلید از او هم افتخار
گاهگاهی میکند کاری سخیف
این نمادِ سُستِ فرهنگی شریف
میبَرَد او، آبروی کشور و
میشود خود، ماجرای دیگر و
حال باید حلّ این مشکل کنید
یا اگر سخت است، آن را ول کنید
ول کنید و قارچها سربرکشند
این رقیبانِ دماوندِ بلند
جمع این معضل، دگر کار خداست
رویشِ این قارچها بیانتهاست
من میان عقل و دل، جاماندهام
مثل آن دروازهبان، واماندهام
دل، هوادارِ غرورِ ملّی و
عقل اما یارِ نورِ ملّی و
گاهگاهی میشود آن جا، تضاد
بحثهایی میشود پُر اِمتداد
هر چه گرجای خودش باشد، رواست
بل بله، هر گل به شکلی با صفاست
تک بزرگی در جهان، فوتبال؟ - نه
علم و حکمت، میوههایی کال؟- نه
غیر از این: هر چیزِ بازی، پول؟ - نه
غیرت ملّی، کم از آمپول ؟ - نه
کفّهی غیرت اگر میزان شود
مُزدِ غیرِ بیکران، جبران شود
با ز هم گل، گل، یکی گل زد به ما
گر چه تنها ضربهای شُل زد به ما
آخرش این بار هم ما باختیم
جِرزنی کرده، بر آنها تاختیم
جای شیرینی، به ما حلوا رسید
چند کیلوهم «اگر - امّا» رسید
این گذشت و روزهایی آبکی
پشت هم رفتند هِی حیوانکی
بل بله، پایان گرفت آن انتظار
باز، ما ماندیم و عشقِ افتخار
روز، شب شد. فوتبال آغاز شد
باز هم دروازهی ما باز شد
چشمها، دلها، قدمها بیقرار
سومین گل هم به سوی ما نثار
روز و شب رفت و دلم آشوب بود
آرزویش یک گل از محبوب بود
وای! به به! یک گل میمون رسید
در رگم انگار قدری خون رسید
بعد یادم آمد: این گل، گل نبود
من گلِ فوتبال خواهم زود زود
باز، لج کردم. کمی کج شد فکم
صافیان! شرمنده، پر از برفکام
عقل، آنجا بود. قلبش درد داشت
آرزوی دیدن یک مرد داشت
عقل، خود را خورد و گفتش با شکیب:
بازی است امشب هوادار نجیب!
بازی اما مثل آن بازی نبود
این که توپی را بیاندازی، نبود
قسمت اندیشه، بیدروازه بان
ماند و، چشمانی گرفتندش نشان
چند باری تیم ما، گل، نوش کرد
تا که نام تیم را «گلنوش» کرد
نخ نما شد تورِ سمتِ تیمِ ما
تا نماند از تیم ما جز «میم» ما
عاقبت، یک حمله از ما، در گرفت
این دل بیچاره، شور از سرگرفت
غُلغُله، قُل قُل، همه گفتیم: «گل»
گل ولی گل برخودی بود ای تپل!
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
علی معصومی 21 فروردین 1399 13:28
درود ها بر شما
☆☆☆☆☆
نوشیدم از جرعه های نابتان
آفرین
◇◇◇◇◇◇
محمد علی رضا پور 21 فروردین 1399 19:51
درودها و سپاس هایتان