چون به سحر افتد گذرت
خالی می شوی از شب
می درخشد آفتاب در بهار
می نشیند لبخند بر لب
چه رازی هست در شب
که خورشید از او می گریزد
چه میکند با فردای شیرین
که دل به جنگ بر میخیزد
از کجا می گیرد نیرو
که ستاره را می کُند در بند
چه کسی نقش کرده او را
که در تاریکی ندارد مانند
چون می رسد وقت غروب
می نشیند بر دلِ جنگل ترس
از این گذر و این آمد و شُد
چرا شهاب نمی گیرد درس
مهتاب گرچه می جنگد با او
اما افسوس که تنهاست
عاشقانه می تابد بر برکه
از این رو معشوقۀ دلهاست
کاش دلها باشند مهتابی
بدرخشند همگی در شب
حمله برند بر سپاه تاریکی
بنشانند ، لبخندها بر لب
تعداد آرا : 1 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 1
خسرو فیضی 21 فروردین 1399 21:19
. . درودها
. استاد عالی بود
.