چه بگویم که در این شب غم فردا دارم
چه بخوانم که دگر نیست خیالی به سرم
چه عذابی است که دیگر نتوانم رنگ یک خاطره کهنه خود را بنویسم
چه زمانی است که انسان نتواند که سخن باز کند
حرف خود را به که گوید؟
چه بلایی به سرم آمده اندر شب و روزم
که دگر چاره به جز آه و فغان هیچ ندارم
چه زمستان عجیبی است که خورشید نتابد به سپیدی زمان هم
چه سرابی است که از بغض زمان ما
به گلستان ارم فکر کنیم و بخرامیم
چه نویدی است که از غربت گلهای بهاری
رنگ پژمردگی هموطنان را بنگاریم
به خیالم که همه رنگ بهارند که دارند امیدی!!!
از که پرسم که در این شهر چه چیزی است بهاری؟؟؟
غم فردای خیالم پشت ابری به سیاهی
نتوانم که بگویم به چه سردی و تباهی
چه بگویم که در این شب غم فردا دارم
چه بدانم که چه چیزی است ز فردای خیالم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 5
امیر عاجلو 30 خرداد 1400 23:20
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
شبنم رحمانی 31 خرداد 1400 09:50
درود بر شما . بسیار زیبا سروده اید
محمد خوش بین 31 خرداد 1400 11:44
سلام و درود دوست بزرگوار
استاد عزیز
بسیار زیباسرودید
پژمان خلیلی 01 تیر 1400 23:00
پاینده باشد
کاویان هایل مقدم 02 تیر 1400 00:46
دلتان بهاری
حالتان هماره خوش