یک استکان چای


یک استکان چای...

من از راه دوری آمدم
روزی جوانی بودم
سرمایه ام امید و عشق بود
توشه ام مهر و محبت و عاطفه بود
همه ی عمرم را صرف کردم
با صداقت و راست و درست باشم
آدم مطیعی باشم ، گربه شاخم نزند
بس بیهوده گذشت عمرم
عابری تندی گذشت
آقا ساعت چند است
انگار نفهمید نگاهی کرد و گذشت
با خودش حرف می زد
گفتم شاید دیوانه است !

یکی آمد با چکمه های بلند
با صدای دو رگه ای پرسید
شما حالتان خوب است
گفتم خوبم فقط خسته ام
گفت بیا کنار کیوسک نگهبانی
به اندازه یک استکان چای حرف بزنیم .

ساعت از نیمه گذشت
و من نمی دانم اکنون کجا هستم
حیاط بود یا باغچه و یا پارک
یکی با روپوش سفید آمد سر تختم و گفت
نشنیدی صدا می کنند از بخش
نوبت قرص های بعد از شام ات است
یک لیوان آب هم با خودت ببر
باید
جلوی چشم پرستار قرص هاتو بخوری..

#محمد_مولوی
وبلاک شعرایران

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 156 نفر 324 بار خواندند
محمد مولوی (01 /04/ 1400)   | کاویان هایل مقدم (02 /04/ 1400)   |

نظر 2

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا