حکایت

چشم اگر داری تو کورانه میا
ورنداری چشم، دست‌آور عصا

آن عصای حَزم و استدلال را
چون نداری دید، میکن پیشوا

ور عصای حزم و استدلال نیست
بی عصاکش بر سر هر ره مایست

گام از آن سان نه، که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ، وارهد

لرز لرزان و به ترس و احتیاط
می‌نهد پا تا نیفتد در خُباط
حضرت مولانا

حکایت فریفتن روستایی شهری را...

مردی روستایی بود پاییز و زمستان می آمد شهر جلوی دکان خواجه بساط می کرد و شب ها را هم روبروی دکان خواجه می خوابید .
بعد از جندی که اعتماد خواجه را بدست آورد !
خواجه دل اش سوخت و گفت ای مرد بیا شب ها در دکان بخواب از سوز و سرما در امان باشی .
اول بهار که می شد مرد روستایی به خواجه می گفت تو این همه به من لطف داری تابستان بیا در روستا تا من از خجالت شما در بیآیم .خواجه هم می گفت اگر خدا بخواهد !
10 سال بدین احوال و منوال گذشت .هر سال اول بهار این گفتگوی روستایی و شهری تکرار می شد . تا اینکه همسر خواجه گفت این مرد روستایی این همه اصرار دارد برویم و حال هوای تو ! و من ! و بچه ها عوض شود .
تا اینکه وقت انگور رسیدن خواجه گفت بار و بندیل ببنیدم و برویم پیش دوست روستا ، تا حال هوای مان عوض شود .
خواجه و اهل و عیالشان با مشقت و خستگی راه شب رسیدن در خانه ی روستایی . درب خانه روستایی را زدند به خیال اینکه با خوشرویی از مهمانش استقبال خواهد کرد . روستایی در خانه را گشود و گفت تو کیستی گفت منم خواجه از شهری فعلان هر سال پاییز و زمستان در دکانم خوابیدی مرد روستایی انکار کرد هر چه خواجه در آن شب اصرار کرد نتیجه نگرفت .

باران گرفت و دوباره خواجه در را کوفت و گفت حال که مرا نمی شناسی بگذار امشب اینجا بمانیم همسر و فرزندانم از باران و سرما در امان باشند فردا که صبح شد می رویم .
روستایی گفت به شرطی که تو خودت مراقب باشی تا روباهی و یا شغالی به باغ نزدیک نشود و این هم تیر و کمان در باغ آلونکی هست عیال و فرزندان ات را ببر آنجا ...
خلاصه
نزدیکی های صبح بود و هوا گرگ و میش خواجه سایه ای حیوانی را دید تیر بر چله نهاد و کشید موقع اصابت تیر به حیوان زبان بسته گوزی دَر بِکرد !!
مرد روستایی هراسان از خانه اش دوید بیرون با فریاد که ای وای کرّه خر مرا کشتی !

خواجه بر آشفت و گفت مرتیکه احمق من 10 سال به تو جا و مکان و دادم ( در حالی که یقه اش را گرفته بود ! )
تو چطور مرا نشناختی ؟!
اما با ”بادی” توی این هوای مه و گرگ و میش شغال را از کره خر شناختی ..

محمد مولوی

برداشتی کوتاه از مثنوی معنوی مولانا دفتر سوم روستایی و شهری

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 118 نفر 216 بار خواندند
محمد مولوی (07 /02/ 1399)   | اکبر رشنو (10 /02/ 1399)   | سعید اعظامی (10 /02/ 1399)   | مسعود مدهوش (19 /02/ 1399)   |

نظر 1

  • محمد مولوی   24 تیر 1399 21:36

    بشنو از نی چون حکایت می کند
    از جدایی ها شکایت می کند
    rose

تنها اعضا میتوانند نظر بدهند.

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا