نقش جنگل می کشم تو می شوی آهوی آن تو همان مردی که برده این دلم را خوی آن
تا تو می خندی حواصم جز به لبهای تو نیست فکر و ذکرم روز و شب رفته به سمت و سوی آن
تکیه کردم بارها بر شانه پیراهنت در نبود تو پناهم بود تنها بوی آن
غصه دارم تو بیاور شانه ات را تا کمی موج موهای پریشان را بریزم روی آن
ایستادی در کنارم حتم دارم کوه بود قامتی که خواستم جاری شوم بر کوی آن
مریم نصیری
علاج دردهای نا علاجم شعر شد
تا دلم با سادگی ها حقه از غم می خورد چون پزشکی شعر زخمم را مداوا می کند
حتم دارم از لبت لب تر کند هر شاعری خلق کرده شعرهای ماندگار محشری
حتم دارم غم نباشد شعر نیست
بهشت حاصل از اشک و فغانم را نمی خواهم
نظر 1
امیر عاجلو 03 شهریور 1399 10:41
.مانا باشید و شاعر