برای محمد ، متجاهری که ساعتی پای درد و دلش نشستم
و چقدر بر آنها سخت می گذرد روزگار
به آنها احترام بگذاریم و کمک کنیم
اگر می توانیم
دوستانه خواهمت گفت
و دوستانه گذر خواهم کرد
از اندیشه های غبار گرفته از دودِ زمانه ی نابه عقل
که آب می کند دانه دانه انارهای خون شده از گذشتهای دلم،
دانه دانه هایش را،
گذشت نکرد!!!
تا بهشت را از خود دریغ نکرده باشد!
آری چهارده معصوم و روایتش را،
بارها از این عقل چموشم گذر دادم
لحظه ای شک نکردم،
نکند دلم یادش رفته باشد آبغوره ای نگرفته باشد از روایتی
آیه آیه اش تصویر بود و تهذیب...
نَفْس را دیگرش،
پوزه ای نماند به خاکش نمالیده باشم!
هزار هزار سوال ساده در ذهنم خطور کرد
بارها در عزای چهلم جوابشان ماندم
هنوز که هنوز است
تکه نانی دارم و یک دل غمدیده از غذایی سیر!
چه کنم امید را بارها بر خوان یکرنگ دلم خواندم
لحظه ای به اسارتش نگرفتم،
لحظه ای درنگ نکرد بماند!
قطار آرزوهایم اکنون،
به خری بیشتر می مانْد که اصل حمار را رعایت نمیکرد
مدام پس می خواند سوارش را
وکج نمیرفت از قضا اینبار!!!
لگدمال میکرد
تا گودیش زیر چشمانم
نشانی از گُلِ سیاهِ بختِ سفیدم باشد!
مدام گریستم و گریختم
از هر آنچه نبودن را یادآور می شد
به بن بستی نرسیدم
از دیوارش با بی شرمی بالا نرفته باشم
با شرمی که از چشمانم پیدا بود!
چقدر سخت بر من گذشت آن شب،
انگار کسی صدایم کرده بود
آوایش هنوز در گوشم زنده است:
"پوزش می طلبم آقا!
چراغی که به شب روشنیست
در کدام دیار می توان یافت؟!"
شبش را صبح کرد و بیصدا رفت،،،
چراغ شکسته را در دل نهاده بودم دوش!
به امیدش زنده نگهدارم،
که هدایت چشمانم باشد و نشد!!!
نه جاها جای ماندن استُ
نه پاها پای رفتن!
جوهر قلمها خشک استُ
انگار باید خونی از نو ریخته شود!!!
بی هراس اندیشه به دوردست قلم!
نه خوابیست برای کابوسهای وحشت،
نه دیگر جانی برای خواب
و نه کاسه ای برای چه کنم ها...
در آفرینشم بی دریغ
حبابی ایجاد شده بود انگار!
بی جواب در زمان پول و دین و شکمهای گرسنه!
"هان!!!؟؟؟
پدرت در چه شبی به خلقت تو نظر کرد؟"
صدا دوباره برگشت،
با صلابتی از جنس رعد
"شب بی عبادت و بی اندیشه به چالشهای بعد"
و بعد دیگر گم شد!
قدم در راه بی بازگشت نهاده بودم
در راهی که مرا در آن نهاده بودند
راه گمراهان!!!
روزگاری معلم گفت
موضوع انشاء هرچه خواستید بنویسید
آن شب ،
بخاطر ترس از کتکهای معلمم از نبردن انشاء و ماجراجوییهای پدرم
شبِ هجوم افکارِ هولناکم بود!!!
چیزی شبیه به نون و قلم به ذهنم آمد،
هرچه کردم چیزی بنام همزیستی این دو روی دفترم جور نشد!
مقصود دوران ناگزیریست...
قلم تا بود می چرخید به هوایِ:
فرار از چوب معلمها،
کتکهای پدران
از شکستن دل مادران ، که تا خاطرم هست
چادرشان بر سر
نوزادشان بر دوش
شعله ی اجاقشان روشنُ
خون دلشان همچون اشکشان جاری
دلیل اینهمه تناقض چیست؟
لحظه ای سکوت می کنمُ می اندیشم
ظاهرا چاره ای نیست!
اینبار باید از تاول دستانم می گریختم
و قلمی که هیچوقت به کارم نیامد!!!
جز شرمی و آبرویی که برای پدرم بجا گذاشت!
آن سوتر اما
راهیست به کمال،
به اوج درخشندگی
راه پررنجی که از خانه تا مدرسه می گذشت!
در قاب پنجره
منظره ای زیباتر از درس بود
دیواری به قد عمر یک انسان،
اگر از آن می گذشتی
کشتزارهای گندم و درختان چنار!!!
می خواهیم به کجا برسیم؟
به همان منظره؟
احتمالا یکی از نوادگان من به آن خواهد رسید
نه با این قلم
و نه چوب و فلک
هرچه بود گذشت
وحالا دیگر می نشینم به انتظار فردا
و بزغاله ای که بیاید چکنویس شعرهایم را به اشتباه نشخوار کند!!!
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 09 آبان 1399 13:50
درود بر شما