چشم او بیدار و شاید چشم در خواب
صدایِ رازِ شب در گوش
خفته بودش لحظه ای شاید
میان خواب و بیداری
چشمِ او بیدار و شاید چشم در خواب
و پندارد همی با خود دمی راحت بیاساید
و چون فردا گشودَش چشم شاید
طلوع کرده پَسِ کوه و پَسِ صحرا
فروغ آتشین خورشید
به یکباره به خود آمد که آنسوتر نبردی و ستیزی در میان است
فرو برده دُم به لایِ پایِ لرزانش
سگِ ترسیده از هایُ هویِ گرگ خسته
شبان را ، نه آن چوپانِ قصه گویِ گمراه
و صحرا بیگانه با هر کور سو یا صدایی
فتاده بر زمین نعشِ لشی چند از گوسفندان نه،
تنی چند از یارانِ نزدیکش!
شبان را با کدامین درد باید ساخت؟
و این چشمه خروش خشم گرگ است یا شهریارِ شهرِ تنهایی ، شبِ ظلمت؟
این خون است
یا رقص رنگ سرخ مهتاب؟
در این کهنه سازت بگو امشب کدامین درد می رقصد؟
سلاخِ یار و جانِ من پیام جشن دارد امشب!
فرا خوانده نی آهنگِ شبِ تنهایی و غربت،
پَسِ درد و هی و هایِ ستمدیده
چه می خواهد در این صحرایِ بی باور؟
چه می جوید بر این دامانِ بی مادر؟
صدایی نیست
نوایِ گوسفندان خاموش
صحبتی گر شنیدی صحبت مرگ است!
شبان تنهاست خاطرش تنگ است!
نه یاری دارد وسازی
نه یادی و نه آوازی
نه امشب را هم آوایی
صدا زد آی فریاد
ای پرده دارانِ آفتابِ سحرخیزان
آیا نیست سحر نزدیک؟
در این آفاقِ عالمگیر؟
فرود آمد در آن اثنا
صدایی کز لبِ خورشید می آمد خشک!
نه اَش باشد بخیساند لبِ خشکش به قدرِ قطره ای باران!
صدا در گوش پیچید،
گوش را همزمان،
با کمی مکث وکمی شک و کمی تردید !
زبان جنباند!
گوش از هوش رنجید،
زبان فریادبس شد!!!
شبان تا مدتی چیزی نمی گفت...
سکوتش لعنت مهتاب را تیزتر می کرد!
زبان در بند،
دوپایش در غل و زنجیر بود انگار!
به ناگه بغض او آزاد شد،
راه جَست و سخن آغاز شد!!!
در این پیکارِ محنت بار،
مرا نورِ رستگاری هست آیا؟
صدا پیچید در دشت،
صدایی ناگزیر از شب!
از این هولِ غم انگیزِ سحر انگیز!
نه اَش باشد زِ بندی در پیِ یاری که اکنونم بگیرد دامنم زنجیر...
شبان گریان،
چنینَش در نظر آمد...
مرا راحت خیالی هست اکنون،
چو بردارم قدم پنهان در این صحرا
وَ گر تابم بیارد دل نیارد ترسِ از صحرا...
راه رستگاری هست بی شک!
شبان را خاطرش آمد؛
چه شبهایی که هم پیمان گرگ بودش همین صحرا
و بیشه را تماما رعب و وحشت بود!
بجا مانده پیِ نانی،
سگ گله!
شبان با خود چنین گفت:
چشم باید بست و گذشت،
باید کور بود و کر!
بر این پیکاره ی بد!
به خود آمد شبان از ناله ی یک میشِ مادر،
بدیدش بره ی نازک خیال،
چو می زد دست و پا در خون،
چنان بودش نگاهِ چشمِ معصومش
نه انگارش که می غلطید به خون از پاره پهلویش!
پر از امید بود و رزم...
شبان را پشت سر خالی،
نهیب میش مادر بر شبان جاری،
نه بر گوش و نه بر هوشش !!!
که اینبار از تنش جاری!
نهاده بر دل صحرا قدم محکم،
دریده زوزه ی خشمش تن صحرا،
ببینش چون که راحت می درد مارا!
نه این باشد زِ ما این حاصل کارش!
بترسیم و بلغزیم و به خود بر لرزه آییم و ببیند اینچنین ما را پریشان خاطر از آرایشِ رزمش!!!
نه اینش نیست راهش،
شبان برخیز!
کمی محکم قدم بردار!
بچرخان در هوا قدری،
عصا را توئمان با هم
خروشان ناله ی خشمت!
که این دو یک همان پندیست...
پیامد می دهد گرگ و تن صحرا،
شبان را چیره بر ترس است!
وبیشه قبر خوشنامی برای مکر و نیرنگ است!
و آری اینچنین باید شبان را قرص و محکم بود.
شبان برخاست!
عصا در دست،
قدم برداشت!
و آتش شد دمی بخت سکوت نا به هنگامش،
زدش چنگی به خاک و در هوا چرخاند...
خاک شد رقاصه ی جولانگه باد!
چون گشودش چشم ، دیدش کور شد چشمِ مرگِ گرگِ صحرا!
محو گشتش بر جبین بیشه ی صحرا
و چون یاغی ، پریشان در میان کوه و صحرا،
نعره زد های ، هوی...
کجایید ای تشنگانِ قدرت و غارت !؟
که اینک گشت چشمم تنگ!
رزم بر من سخت گشت!
و یارای نبردم سخت شد با شبان
نعره زد بازش های هوی...
مرا باری دگر یاری دهید
خروشید بادِ بی حاصل به چشمِ گرگِ خودکامه!
زدودش خاک را هر چه کامل،
به پیکار مجدد آمدش گرگ و تن صحرا...
درست است ، الحق این پیکاره ای سخت است!
غنیمت باددت صحرا،
و این تاریکی دلها!
منم گرگم ، درنده خوی و حیوانم!
منم گرگم ، بُرّنده تیزِ دندانم!
منم بیگانه با ترسم!
منم گرگ شبِ وحشت ، شبِ خسته!
و خشمش چون نمایان می شد از دندان،
روان می شد زِ چشمش برق خونخواری!
رساندش پیک یاری را به یک هایی به گوش یک درنده گرگ دیگر!
شبان آمد!
نبودش دیگر آن ترسی که بودش اول اما چین پریشانش به پیشانی که می گشتش نمایان بر جبین صورتش از دور!
چرخ پشت چرخ می زد گرگ!
تا شبان را لحظه ای و غفلتی باشد
و همچنان فریاد می زد های هوی..
که ای گرگان هم پیمان ،
کجایید ای دلیرانم؟
طعمه آماده است
پیش چشم ماست اکنون!
شبان پاسخ بدادش ای دمیده نفسِ شیطان در نگاهت!
دلَت از جان و از خویَت ،
پر از سیریست انگار!
زوال است آنچه میپنداری و بیهوده افکارت!
پر از خامیست انگار!
چه خوش دارد دلت از اینهمه تاریکی و تنهایی و رسواییِ دلهایِ غم افزون به هم!
چه خوشحالم من از حالت!
تنیده مرگ ایمانت به دور خود،
و میبینم من از حالت،
که می خواهد گشاید بال و پروازش رَوَد بر آسمان باور!
گرگ را پاسخ بدادش اینچنین:
گله رم کرده است اکنون !
رو به هر سو می رود از ترس من !
هر چه گفتی یاوه بود و بی سبب بر خود ببالی ای شبان!!!
من نه کفتارم ، نه مکاری چو روباهم!
درنده ذات و بی مکرم!
ندارم چشم سیری از پیِ قدرت ، پیِ غارت !
پی کشتار بی علت!
منم قاطع به رای خود!
صدای سم گله بر شبان آمد،
صدا نزدیکتر شد
شبان را غفلتی آمد!
نگاهش در پی گله،
به یکباره بدیدش گرگ را حمله آمد!
گهی آمد زمین و گه به رویش!
گهی فواره ی خون از گلویش!
و این پیکاره با خون شبان پیوند خورد...
غلط پشت غلط می زدند باهم،
نبردی سخت بود و سخت!
شبان را دریده گلویش را گرگ!
سگ ترسیده اَش در کنج پیکار...
و چشم گله ای امید بود و امید!
گرگ را نفس او سرکش،
طمع در کار!
و غالب می شدش گاهی در این بیغوله پیکار!!!
چنینش درنظر آمد!
شبان از خواب برخیز!
شبان از خواب برخیز!
صدا پیوسته در گوشش ندا می داد:
دست بر کتف و بر سینه اش می زد
شبان از خواب برخیز!
سحر آمد و خوابت هم به سر آمد!
شبان اما ،
نشسته بر سر جایش،
و خوابی که مرورش در نظر آمد!
امین آزادبخت
پایان.
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نقد 1
امین آزادبخت 19 مهر 1399 10:48
سلام
یک چیزی هست که برایم هیچوقت خوشایند نبوده است
و آن اینکه مثلا بگویم فلانی خیلی انسان شریفیست
و نگویم چرا شریفست
فلانی چقدر انسان خوبیست
و نگویم چرا خوبست
این خوب نیست
شاید خوب باشد
اما
برای من خوشایند نیست