آخرهفته ، به هنگام غروب
خسته از همهمۀ شهر شلوغ
در رهِ نیل به آرامش
دردامن منزل بودم
بین راهم سرِ یک پیچ
کمی مانده به مقصود
صدایی که تهی بود ز آداب
فضا را پر کرد
بین دو گمشده در خویش و
سراپا تشویش
بین دو آدم بیگانه ز برهان و
پریشان خاطر
شاید از روی جنون
آتشی ساخته با تیغ زبان
برپا بود
واژه ها درهم و برهم ، عریان
مثل نخ های کلافی غلطان
دور خود گشته به هم می پیچید
پشت دیوارِ جوانمردی و انصاف
که حاشا شده بود
نرگسِ عاطفه را
دستِ قساوت می چید
قلبِ احساس به تندی می زد
عشق با کینه ، غریبی می کرد
مهر زانو به بغل
سخت خجالت زده بود
و متانت لرزان
منتظر بود که این چندش بی وقفه
به پایان برسد
نوجوانی بی درد
دردِ یک کودک ترسیده
از این حادثه را
به دلِ گوشی همراهِ سیاهی
می ریخت
و من انگار که در خانۀ اشباح
تماشاگرِ ارواح خبیثی باشم
مات و مبهوت به خود می گفتم
چه شده ؟ ما ز چه رو
خوار شدیم
از چه ما بر سرِ اقبالِ خود
آوار شدیم
ما چرا در تهِ این دخمه
به شیطانِ غم و
خشم گرفتار شدیم؟
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 24 خرداد 1400 22:20
لطیف و دلنشین