من از آن دشنۀ عریان
که قصدِ جان من دارد
نمی ترسم
از آن دزدی که رو دررو
بنای بردن همیانِ من دارد نمی ترسم
من از آن آتشِ سوزان
که خرمن خرمن از اندیشه می سوزد
هراسانم
از آن سنگی
که عزم تارک و دندان من دارد
نمی ترسم
من از باغی که پر ابهام
در آن سوی دیوار است
می ترسم
از آن طوفان که با زوزه
بنای کندن بنیان من دارد نمی ترسم
دلم از اشکِ بی کس،
رشکِ یارانِ حسود و سرد و بی احساس
می لرزد
ولی از لشکر خصمی
که در سر نقشۀ حرمان من دارد نمی ترسم
ز تزویر و جفا و مکرِ دیندارانِ بی انصاف
ترسانم
ولی از ملحدی
کاو حرمتِ ایمانِ من دارد
نمی ترسم
هراسانم از آن رودی
که آرام است و ژرفایش نمی دانم
ز موجی که شتابان
روی بر ارکان من دارد
نمی ترسم
از اورادی که روحم را کِشَد
در بنِد نادانی
گریزانم
ولی از دیو زشتِ بد نهادی که
هوای کشتن و زندان من دارد
نمی ترسم
از آرامش، از آن آرامشی که
بوی طوفان می دهد
دراضطرابم من
ز داد و دود و خیزابی
که درد از من، سراغ از من
نشان از عزتِ انسانِ من دارد
نمی ترسم ، نمی ترسم
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 10 شهریور 1400 12:58
سلام ودرود
محمد مولوی 11 شهریور 1400 13:03
درودبرشما