دیروز، که مفتون تو بودم تو ندیدی
آواره و مجنون تو بودم، تو ندیدی
هنگام جوانی سر و پر کنده گرفتار
در چنبرِ افسون تو بودم تو ندیدی
اکنون که رقیبان همه بی مایه و مستند
فرسوده و بدمنظر و بی جاذبه هستند
یادی ز منِ خسته و بی حوصله کردی
چون مدعیّان، حلقۀ عهدت بشکستند
دیری است خبر از من آواره نداری
رنگی به لب و گونه و رخساره نداری
تنها و پریشان و گرفتارِ نیازی
گر آمده ای، منزلت و چاره نداری
فردا، به وفای تو چه سان دل بسپارم
برقلبِ هوس بارۀ تو، صحّه گذارم؟
تقدیرِ من این است برو تا منِ مسکین
در خلوت و تنهایی خود، اشک ببارم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 21 خرداد 1401 11:55
.مانا باشید و شاعر
سیاوش دریابار 28 شهریور 1402 13:01
دست مریزاد
بسیار زیبا بود
جاودان قلم سبزتان