من هم می دانم که لجن زار است دهر
و مسائل کم نیست
و وجود آشفتگی از روی بشر می بارد
اما عجالتا
با همین وضع وخیم
و نبود کسی از آدما
و چراغی که بگیرد در دست
و بتابد به همه اهل ظُلام
گلها می رویند
حتی در دل سر سخت ترین سنگ ها
بوی شان میکند آدم را مست
و هنوز خوی وفاداری هست
در وجود حیوانی که سگ میخوانند نامش را
باز می آید باد
می کند ما را شاد
و از آسمان دوباره می ریزد باران
من نمی دانم چه رازی است ولی
در به هنگام بهار
هر درختی به تن خود برگ نو می پوشد
و هنوز در دل خاک
دانه ای از گندم
می کند خود را به هفت تا خوشه
تو چه آیا دیدی ؟
دسته گنجشکانی
وقت شب,پرسه زنند بر سر و بالای درخت؟
یا نباشد در فطرت زنبور تولید عسل؟
باز هم می گویم
و چه آتش خوب است
در غیاب خورشید
آن زمانی که کمی بیمار است
می کند ما را گرم
در فصولی که یخ اند؟
همه در جریانند
آن هم به رسم طبع
اما تو آدمی
(کمتر از ذره نِه ای
پست مشو مهر بورز)
دیده ات زیبا کن
و به جریان طبیعت پیوند
دست آخر زندگی
در دیده ات موجز می شود
باورت این باشد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 10 آذر 1401 20:18
لطیف و دلنشین
منوچهر فتیان پور 11 آذر 1401 09:23
درود برشنا