خندید و پلک زد که مرا زیر و رو کند
با من به نازِ چشم و دهان، گفتگو کند
لب را به لب فشرد و روئید تاکِ عشق
تا از شرابِ سرخِ لبش در سبو کند
آن زخم را که در دلِ مجنون شکفته بود
با تارِ زُلف و سوزنِ مژگان رفو کند*
شوقی غریب در دل من جا گرفت تا
رازی که سر به مهر بود، بازگو کند
آن راز را که در دل شیدا نهفته بود
در گوشِ آسمان و زمین، های و هو کند
سخت است باورش که چنین دست روزگار
نازِ وِی و نیازِ مرا روبرو کند
دل بی قرار بود که بختِ سپید را
در چشم های تیره ی او جستجو کند
یک عمر با خیال نشسته در انتظار
تنها در انتظار نگاهی که او کند
بی شک از این به بعد غزل های دفترم
باید به واژه های غمِ عشق خو کند!
#جواد_امیرحسینی(مهراد)
۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
*سوزن ز تیر مژگان وز تار زلف نخ کن
هر چند رخنه ی دل تاب رفو ندارد(شهریار)
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 11 اردیبهشت 1402 09:56