پیر روزگار
چو ابرویِ نگارم گرچه من قدّی کمان دارم
نه پیرِ سال و ماهم من، که قلبی نوجوان دارم
نشسته برف پیری بر سرم، زیرا که مدّت هاست
خبر از عهد یاران با خسان و ناکسان دارم
منم یعقوبِ کنعانی که از بدعهدیِ ایّام
چهل سال است روز و شب، دو چشمِ خونفشان دارم
دلم تنگ است آنگونه که وقتی حرف او باشد
زبانی لال و قلبی زار و هم اشکی روان دارم
اگر چه بال و پر بشکسته ام، امّا به لطفِ عشق
چو سیمرغِ بلند آوازه در قاف آشیان دارم
به ناخن می خراشَم کوهِ سر سختِ جدایی را
که از فرهاد کوه افکن، که از مجنون نشان دارم
نمی ترسم ز بدگویی، زبانِ تلخ این و آن
من هرچه آبرو دارم، ز حرفِ این و آن دارم
اگر دنیا سراسر با منِ دیوانه در جنگ است
چه غم دارم که در سینه، خدایی مهربان دارم
یقین دارم که نامِ او دلیلِ روشنِ راه است
من اسمِ اعظمِ او را، دمادم بر زبان دارم
#جواد_امیرحسینی(مهراد)
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 16 خرداد 1402 12:48
درود و سلام موفق و مانا باشید
قاسم لبیکی 16 خرداد 1402 14:46
درود
غزلی زیبا
و
دلنشین
را خواندم
اگر دنیا سراسر با منِ دیوانه در جنگ است
چه غم دارم که در سینه، خدایی مهربان دارم
پاینده باشید