تمام شهر
در خواب بود
بیصداتر از سکوتی که
به ماه می سپردم.
و خبرِ مرگ را
هیچ دستی
از دهانِ شهر بیرون نکشید.
فریادِ درد را
آنقدر عمیق قورت دادم
که سکوت کَف کرد
و مرگ،
چون آبی خُنک
از گلویِ کوچکترین دخترِ شهر
آرام فروخزید...
و تو نتوانستی پنجره ی چشمهایت را
بر مرگِ خیابانِ نواب
در بن بستِ زندگی ببندی...
آنچنان که نوازندگانِ مرگ
پنجره های پُر از باران را کور
و قلب مرا چنان رنده کردند
که خطوط دستهایم
روی گونه ی شهر،
شعر را تمام کرد.
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 05 تیر 1401 17:02
درود بر شما
پرشنگ صوفی زاده 13 تیر 1401 02:01
درود و سپاس بزرگوار