ایستاده بودم روی سنگ
با دو عصا
که دل به آسمان زده بودند
و تو
سی و دو بار پلک زدی
تا پنهان کنی هراس را
و من،
که باید
با سی و دو حرف
سرازیر میشدم
از کوهی که یخ زده بود....
با زبانی که در خطوط دستهایم
لجوجانه دیروز را سَر بریده
و لال شده بود...
با تمامِ زنبقها
که داغ به داغ چال کرده بودم..
تو سی و دوبار پلک زدی
و سال ۳۶۵ روزِ کامل بود
و من،
ماه به ماه
زخمیتر و هلالیتر
خمیده...
در انتهای شبِ چهارده
به دنبالِ کلمههای یخ زده بودم...!
تعداد آرا : 4 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 30 دی 1402 20:58
درود بزرگوار ا
محمود فتحی 02 بهمن 1402 12:40
توفیق شمارا خواستارم بیاری ایزد پاک