سرم را روی پای شب میگذارم
خوابهایم ماه را دوره میکنند
ماهِ کامل،
زخمهایم را زوزه میکشد
خون به سُرفه میافتد
زبانم تلخ میشود
دستم شب را چَنگ میزند
ناگهان!
پَرت میشوم روی شعر
نگاهت خیس میشود
شعر روی دستِ باران، جوانه میزند
شهر بیدار میشود...
زخمی کنارم، دَهن باز کرده است
شب تمام میکند
شعر جلوتر از سوگ، میدَود
کلاغ سکوت میخورد
خبر لال میشود
تو شعر را دوباره میخوانی
به کنارِ زخمام که میرسی...
چشمهایت خُشک میشوند
دستت زخم را میدوزد و
به حال میآورد....
انعکاس تصویرم را میبینم
چهرهای محو در چشمهایت...
من مُردهام!
و تو شعری را میخوانی
که شهر را بیدار کرده است!
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 28 تیر 1402 18:10
درود بزرگوار ا
پرشنگ صوفی زاده 29 تیر 1402 14:29
زنده باشید و مانا
کرامت یزدانی(اشک) 29 تیر 1402 09:19
درود بر شما بسیار عالی موفق باشید
پرشنگ صوفی زاده 29 تیر 1402 14:30
درود بر شما، سپاسگزارم
محمد علی رضا پور 31 تیر 1402 11:33
درود تان
پرشنگ صوفی زاده 24 امرداد 1402 13:20
سپاس