ساقی مرا دیوانه کن کم صحبت از افسانه کـن افسانه گویی مر بس است مِی را به این پیمانه کن
ساقی بسی خواهم ز مِی آنجا که سیرابم کنــد پُر ارغوانی جــام می در کنــج ایـن میخانـه کــن
ساقی بگــو این مِی مرا هرگز رهایــم ناکنــد این وسوسه در من نهــان در ظاهرم هم خانه کن
ساقی نمی بینم چرا جــز مِی به خود آرامشـم میخانه ات بر من ببخش لطفی به این بی خانه کن
ساقی نـگو مِیل تو هست من را بری جای دگر با من در این وادی بمان این خواهشم جانانــه کن
ساقی بگو دنیای من در رهــنِ گیسویت شـود بر لب نمـی آرم دگـر خود میل این پروانــه کــن
ساقــی اگر تشنه منم سیرابگـی آیین توسـت من را از این خمره ی ناب سیرم کن و فرزانـه کن
ساقی بگـو دلــدادگــان مِی را عتابش ناکننـد پاریــزی از این خواهشش مستانه کن مستانه کـن
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 17 فروردین 1401 13:50
لطیف و دلنشین