در آن سرمای سخت زمستان دیدم دست یک کودک شاخه های گل.که او گاهی با بی مهری مردم با صدخنده از جهل.برای لقمه ی نان منت دنیای بی رحم.که تا شب شد ولی اورا جای خوابی که هرکس سرش را بر بالشش زودی گذارد بخوابد نیست.درون برف خوابیدن لباس پاره را بر سر انداختن.غذایش نان خشکی ست در کنار جویی آب .به رحم آیید جهان مرده از رحم .جهانی پر ز شهوت ،پول وخودخواهی.محبت را زنده گردانید به خود آیید.
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 14 خرداد 1401 00:06
درود بر شما