دل به جز اشک و فغان حربه ندارد دیگر
اخمِ تو دار من است چوبه ندارد دیگر!
همچو بغضِ نو که تا مرزِ شکستن رفته
روحِ من طاقت یک ضربه ندارد دیگر
همه همدست شدند پنبه ی من را بزنند
بینوا این دلِ من پنبه ندارد دیگر
در وضوخانه ی چشمم به خدا می گفتم
عشقِ من مرتبه و رتبه ندارد دیگر
کاش در نافله ی چشم تو جان می دادم
عشقِ تو تنگه ی چزابه ندارد دیگر
در صلاةِ جمعه ی عشقِ تو درگیری شد!
چون امامِ عاشقت خطبه ندارد دیگر!
و خدا بعدِ توسل به نگاه تو نوشت
به خداوندی من شعبه ندارد دیگر!
شده ام کافر چشمان و لب و لبخندت
شرطِ عشق تو قبول، توبه ندارد دیگر!
و خداوند خودش گفت تو هرجا باشی
قبله اش چشم تو و کعبه ندارد دیگر!
بی تو دلگیرترین عصر شب جمعه شدم
بی تو آینده ی من شنبه ندارد دیگر!
باز هم کنترل عشق ز دستم در رفت
دل بی طاقت من جنبه ندارد دیگر!
شاعر :مرتضی (اشکان) درویشی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 5 از 5
نظر 2
زهرا نادری بالسین شریف آبادی 02 تیر 1394 20:27
چقدررررررررررررزیباوشورآفرین بود به به رقص قلمتان سرمد
کمال حسینیان 03 تیر 1394 21:01
درود بر دوست و هم کلام عزیزم داداش مرتضی گل
زیبا سرودید و لذت بردم
پاینده باشید