به جادوی نگاهت این زبان بستن تو میدانی
دلی را برده ی کرد ی و هر سو ی تو میرانی
قبول من عاشقم ،گو ،هر چه خواهی را
که هر کو را پرستیدم شکستم ،جزء تو میمانی
که غیر تو نبوده در دلم یاری و یادی در گذشته
گذشته را تو بهتر از خودم خواندی و میدانی
اگر بر این دل عاشق ز آن دیده نظر آری
ز اخلاصش خبر یابی همانگونه که میدانی
ببین هر قطره ی اشکی که چون الماس میریزد
یقین دارم که قدر دانه های خوب الماس تو میدانی
تو میدانی که من عشق تو را با جان عجین کردم
ببین با جان خود تا کی به پای عشقم میمانی
بگفتن در سخن من عاشقم ساده است میدانم
ولی ماندن به پای عشق خود سخت است میدانی
کجا مجنون پیدا میکنی عمری به پای عشق خود ماند
همان مجنون منم جانم ،نمی دانم که میدانی
بیاید موسم رفتن بماند شاید افسوسی
که تا هستم بیا جانا ،یقین دانم تو میدانی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 11 دی 1401 15:03
سلام ودرود