(کلماتی که رویاهای من بودند)
نمیدانم چه بنویسم یا از کجا شروع کنم
روزها بود که کلمات با من غریبه بودند و من تنها بودم
و اما اگر واقعیت را بخواهید من همیشه تنها نبودم
من،
فقط،
گم شده بودم...
درمیان کلمات،
یا شاید هم در میان واقعیتها
و در اوج گم شدگی تکههایم را دوباره و دوباره و دوباره
کنار هم چیدم تا باز هم خودم شدم
اما واقعا خودم هستم؟
جسمم همانست، نگاهم ولی...
گویی متفاوتست!
افکارم چه؟!
وای،وای، وای و وای بر افکارم
آنها را چه شده؟
آری آنها هستند و هنوز هم همان هستند
واقعی تر از همیشه
گویی گم شدن من آنها را واقعیتر کردهست!
نمیخواهم بگویم تنهایی سردرگمم کرد
و یا سردرگم بودن مرا واقعی کرد
سردرگمی، فقط
به من جرات داد تا نگاه کنم
به واقعیت
و آن را در آغوش بگیرم
و آنجا بود که...
کلمات مرا ترک کردند و من دوباره خودم را گم کردم
اینبار نه در میان کلمات و نه در میان واقعیتها
بلکه در "پایان" و یا شاید هم شروعی جدید...
و داشتم از کلمات میگفتم
آه، ای کلمات...
آنها مرا نیافتند آنها برنگشتند
آنها حتی به من نگاه هم نکردند
کلمات رفتند و فقط رفتند
و حتی لحظهای درنگ نکردند
و کلمات دیگر فقط کلمات نبودند
خیر! کلمات دیگر کلمه نبودند
آنها رویاهای من بودند
و هدفهایم
آنها که رفتند من تنها شدم
من تنهای تنها، در کنار واقعیتی که تازه کشف شده بود!
و هدفی که دوباره باید ساخته میشد...
و حال بعد از یکسال،
با خوشحالی میگویم که من دیگر تنها نیستم
و اینبار تنهاییم نه به کلمات و نه به افراد وابسته ست
کلمات رفتند که رفتند!
من هنوز هم خودم را دارم
و ذهنم را
و هدفهایی که دوباره میتوانند ساخته شوند...
پس تا ابد هیچگاه،
هیچگاه دوباره تنها نخواهم شد.
جنگل سبز پاییز ۱۴۰۲
۲۴ آذر
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 08 دی 1402 11:48
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید