مثل یک سایه که در بود و نبود می شکند!
آه ِ روی لب من با دم و دود می شکند!
به تن خسته نزن زخم که زود می میرد
به دلِ شیشه نزن سنگ ،که زود می شکند!
من از این چهره که در آینه است پیر ترم
آدمی گاهی از اعماق وجود می شکند
صافی و سادگی از بحث حماقت کم نیست
موج هرجاکه روان است به رود می شکند
من غزل خوان عزادار دل خویشتنم
مثل قویی که به هنگام سرود می شکند
خواستم با غزل از عشق شکایت بکنم
گفته بودند که نگویم حدود می شکند....
حسین وصال پور
تعداد آرا : 3 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 6
امیر عاجلو 25 امرداد 1402 09:27
قاسم لبیکی 25 امرداد 1402 13:11
درود فراوان
زیبا بود
و
شیوا
مانا باشید در دل عشق
فیروزه سمیعی 25 امرداد 1402 16:13
من از این چهره که در آینه است پیر ترم
آدمی گاهی از اعماق وجود می شکند
درودتان باد
شیما رحمانی 03 شهریور 1402 10:48
????????????????
سروش اسکندری 28 امرداد 1402 15:40
«خواستم با غزل از عشق شکایت بکنم
گفته بودند که نگویم حدود می شکند ...» چقدر این
شعر زیباست،درود بر شما
شیما رحمانی 03 شهریور 1402 10:48
عالی عالی????????????????????