شبی به قبرستان که بودم
کسی آنجا نبود،من تنها بودم
بدیدم سنگ قبرهایی پِیِ هم
به خواب آسوده بردند،در پِیِ هم
برفتم بر سر گوری نشستم
به خود گفتم که من اینک چه هستم؟
اگر زنده منم ،مرده کدام است؟
اگر مرده منم ،زنده کدام است؟
بر سرم بادی وزید و بوی باران
که برگ ها دارند با ما نواها
که بوی خاک و آب آمد مشامم
که گویی عطری آمد بر جهانم
ببوییدم و گفتم این بویِ یار است؟
که هرچند حالِ من اینک خراب است
بکردم با خدایم درد و دلی
ز غم،غصه ها گفتم به شکلی
نوایش بر دلم آمد که گفتا:
که "آنی" ز دردت ناله ها کم کن عزیزا
که من می بینمت هر روز و هر شب
من از دردت خبر دارم همه شب
که این غم را کمی کم کن
ز اشک هایت نمی کم کن
دل آسوده باش
غمت نبینم
از آن روز به آرامش رسیدم
که از بوی خوشش یک دانه چیدم
دانیال گودرزی
متخلص به آنی
کتاب اشک های عرش ،صفحه68
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 18 فروردین 1402 20:18
سلام ودرود