آمد به محض اینکه دلش بیقرار شد!
در لحظههای گریه، پر از انتظار شد!
آنوقت پشت پنجره بودم که دیدمش
دیدم که روی اسب سفیدی سوار شد!
پس چارفصل فاصله را تاخت تا رسید
وقتی که فصل پنجم این روزگار شد!
وقتی رسید، پنجرهام ناگهان شکفت
ناگه نگاه من به نگاهش دچار شد!
پس او برای شهر دو چشمم ترانه خواند
با این ترانه عاشقیاش ماندگار شد!
لغزید سمت خلوت من، بعد بوسه زد
بر گیسوان من که چنان آبشار شد!
ساز تن مرا که در آغوش خود نواخت
همرقص هم شدیم و دلم بیقرار شد!
شبنم حکیم هاشمی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 1
امیر عاجلو 08 مهر 1402 08:07
سلام ودرود