حصار
ای شب
بگوچه دیدی وشنیدی
چگونه کارسازشد
آن هنگام چشم شیرمردی
درخواب شد
درحصارتنهایی خویش
خونابه وزهر
پیرهن پاره
یاتنی صدچاک شد
درهم پیمانی کفتاروشغال
بگوآن واقعه ی هولناک
چگونه چال شد
جان ازقفس آزادومحیای پروازشد
چونان گلی زدوری باغبان
گریان شد
هاتفی ازغیب نداداد
عاقبت کفتاروشغال رسواشد
عجیب نبودزکفتار
که چراخونخوارشد
عمریست زپستی وسنگدلی
یغماگروراهزن شد
ای شب
بگوچگونه جان سپرد شیر
چگونه آرام شد
وقتی شغال شادو کفتارطنازشد
دارم امیدزحق شاید
سحری آمدودری به رویم بازشد
بهاالدین داودپور. بامداد
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 3
امیر عاجلو 11 خرداد 1402 12:27
سلام ودرود
قاسم لبیکی 12 خرداد 1402 01:00
فیروزه سمیعی 12 خرداد 1402 17:41
درودتان جناب استاد داود پور گرامی
تاثیر گذار سروده اید
زنده باد