گر چهره ات آرامش دنیای من است
این دل و چون بَرده و ارباب من است
چون به نفسهای تو محتاج شدم در هستی
هر لحظه که در فکر تو باشم ز تنم در مستی
غوغا شده دنیای من و من شده ام نامحرم
آواره کوچه یا که آن شهر به شهرم
ز هر خانه و میخانه به ناچار زدم یار
تا تو گر بینم کنم کم ذره ای خار
گر نباشی چو دلم تاب و توان نیست
این آب روان و گونه های دم به دم خیس
از عمر خدادادی ما ، کسر و به پایش
این فرشی که از خون من و سرخی به راهش
چون دل من مست و دلت مست کسی بود
هر لحظه برایم نفسی خون جگر بود
تو مرا بین و برایت بگذارم دل و جان را
این حرمله ها در ره تو صید و جگر را
از سینه برونش بکنم آن به فدایت
هر جمعه بریزم خون آنانی به پایت
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 4
امیر عاجلو 15 آبان 1402 11:06
درود بر شما
سیاوش دریابار 15 آبان 1402 12:56
....یه قل دو قل.....
کاش پیرمرد قبیله
سنگهای ریزش را
می کاشت
باران که که می امد
درخت کوه سبز می شد
وقتی میوه اش می چید
سنگ ریزه
برداشت می کرد
سلام
روز شما بخیر
مهمان دفتر شعر شما بودم
شیوا روان و با نشاط سروده اید
قلبا ارزوی توفیق روز افزون برایتان دارم
مانا باشید
ابراهیم جلالی نژاد 15 آبان 1402 14:23
سلام
زیبا سرودند
موفقیتتان روزافزون
قلمتان نویسا
سروش اسکندری 15 آبان 1402 17:39
درود بر شما جناب نظری زیبا و دل نشین سرودید