پنگوئنِ کویر نشینِ من ، هم اکنون در سردسیرترین جایِ ممکن ساکن است. و آن تپه ای ست مملو از مار !... بنامِ تنهایی ...
احتمالاً او هم ، مدّتهاست که قدم زدن بر برف هایِ یخ زده یِ غربتِ درون را بر گرمایِ خورشیدی که از بیرون میسوزاندش ، ترجیح داده است . آنقدر بر تنهاییِ منجمدش سُر خورده است که دیگر نه تابش خوشرنگِ آزار را احساس میکند و نه صدای کاروان غم را میشنود .
آه ، افسوس که یک عمر در حصار آن تابلوی کویری برای خوشبخت شدن تقلا میکرد.
اما من از همان اول او را مجهز به کویر فرستادم.
او یک قطب داشت....
قطب تنهایی !
جایی که کاملاً متعلّق به خودش بود.
جایی که در آنجا خودِ خودِ واقعیش بود...
تا جججایی که دلش میخاست میتوانست بر یخ ها ی سرد ، سرسره بازی کنه ...
قطب ....
قطبِ ....
قطب درون....
قطب آرزوها .........
طرح و متن سحرفهامی