شاعر سلسله ی عشق و سلاطینِ غمم
مثلِ سربازم و جان بر رهِ پرچین دارم
گرچه هر سطر دلم دستِ تو دشمن افتاد
من به دستم قلم از نیزه ی زرّین دارم
در سیاهی دو چشمان تو ساکن شده ام
ترس بسیار ازان ناکسِ پُر کین دارم
دلم از دستِ پرستارِ تو افتاد و شکست
من هراس از لبِ آن نسخه ی تسکین دارم
سر سپردم به سرِ تیغه ی احساس تو، من
یادگار از غمِ تو یک سرِ خونین دارم
تو تبسم زدی آن دم که شکستم دادی
من ازان روز به بعد یک دل غمگین دارم
شعر ونقاشی سحرفهامی
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 04 اسفند 1402 13:43
درود بر شما
سحر فهامی 09 اسفند 1402 01:16
درود بر مهرتان????????????????????????