کبوتر وفا

من آن کبوترم که بر شاخه یِ تر نشسته بود
غنچه ی دل بر تن یک درخت سرد بسته بود

به هر زمستان به غمِ درخت خود شکسته ام
بال سفر داشته ام ، بار سفر نبسته ام

مردم هر کوچه ز هم وصف مرا شنیده اند
بجایِ تصویر وفا ، طرح مرا کشیده اند

حال من آن پرنده ام که بیخبر گم شده ام
به جرمِ بی وفایی ام شهره مردم شده ام

چونکه شبی کبوتری از قفسش پریده بود
صاحبِ دیوانه به سنگ از پی او دویده بود

از بد حادثه مرا دستِ کجش نشانه کرد
بال مرا شکست و بر کنج قفس روانه کرد

به دام صیادِ بلا ، اسیر و پر بریده ام
برای خنداندن او تا به سحر پریده ام

آه و تقلای مرا درختِ من ندیده است
جور جفا ز شاخه ی خالیِ من چشیده است

من به کنار پنجره از پس شیشه های سرد
دیده ام آن درخت را غرق کلیشه های درد

حمله ی باران و تگرگ به زخم صامتِ درخت
طعنه ی باد مستهز شکست قامت درخت

آه از آن شب که دگر رنگ سحر ندید ه ام
در قفس فاجعه من چه بی ثمر دویده ام

شبیه یک پرنده بر شاخه ی درد بوده ام
شاهد خشکیدن یک درخت زرد بوده ام

طرح و شعر سحرفهامی

کاربرانی که این نوشته را خواندند
این نوشته را 59 نفر 106 بار خواندند
سحر فهامی (12 /09/ 1402)   | محمد مولوی (13 /09/ 1402)   |

سریال خاتون قسمت6
سریال خاتون قسمت 6
تبلیغات فرهنگی
تو را به هیچ زبانی
بازدید ویژه
ورود به بخش اعضا

تولد اعضا