در جهان آب و گل هرگز نمیگیری قرار
چون نسیم از کوی او بر میان افتادهایم
ما ز خودبینی به چشم ما نمیآید به چشم
در نظر ما را چو مغز استخوان افتادهایم
بر سر ماگر نباشد سایه بال هما
بر سر راه طلب چون استخوان افتادهایم
چون نفس از ما سر مویی نمیآید برون
تا ز بس در فکر آن موی میان افتادهایم
گر چه با ما کس نمیگوید سخن ، اما ز شوق
تا نگوید حرف ما ، هم در زبان افتادهایم
در غریبی میکنیم از گریه آخر یاد خویش
تا ز چشم کودکان در کاروان افتادهایم
پیش ما باشد اگر اقبال ، نبود عیب ، هست
از پی بخت سیه ، بخت جوان افتادهایم
همچو مژگان هر که را دیدیم در راه وطن
همچو شمع کشته در راه زمان افتادهایم
ما نمیدانیم قدر یک قدم راه مصاف
اینقدر ای جنگجو آخر همان افتادهایم
تعداد آرا : 2 | مجموع امتیاز : 4 از 5
نظر 2
امیر عاجلو 12 آذر 1402 19:20
درود بر شاعر گرامی ,شعر شما را خواندم موفق باشید
سیاوش دریابار 14 آذر 1402 09:43
چکمه چرکی
وقتی اومد
با خودش گِل اورد
چکمه چرکی
بجاش گل ها رو برد
.......
سلام
سرودهتان زیبا بود
مانا باشید